حکایت مدیریتی (تبر)
سلام
اینم یه حکایت مدیریتی هست که نشون میده ما انسانها معمولا وقتی تو ذهنیتیمون چیزی رو داریم واقعیات رو هم اونطوری که میخواهیم میبینیم که کار درستی نیست و باید سعی کنیم همیشه با ذهنی خالی درباره مسائل قضاوت کنیم وگرنه به نتیجه مناسبی نمی رسیم.
اینم یه حکایت مدیریتی هست که نشون میده ما انسانها معمولا وقتی تو ذهنیتیمون چیزی رو داریم واقعیات رو هم اونطوری که میخواهیم میبینیم که کار درستی نیست و باید سعی کنیم همیشه با ذهنی خالی درباره مسائل قضاوت کنیم وگرنه به نتیجه مناسبی نمی رسیم.
در فولکلور آلمان ، قصه ای هست که این چنین بیان می شود :
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.
متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند.
اما همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند!
پائلو کوئیلو:
همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۲ ساعت 10:15 توسط کریم اخشجیان
|