سخنی از چارلی چاپلین
من اگر پیامبر بودم، رسالتم شادمانى بود بشارتم آزادى و معجزه ام خنداندن کودکان... نه از جهنمى مى ترساندم و نه به بهشتى وعده میدادم...تنها مى آموختم اندیشیدن را و "انسان" بودن را...
من اگر پیامبر بودم، رسالتم شادمانى بود بشارتم آزادى و معجزه ام خنداندن کودکان... نه از جهنمى مى ترساندم و نه به بهشتى وعده میدادم...تنها مى آموختم اندیشیدن را و "انسان" بودن را...
کودکی که لنگه کفشش را امواج از او گرفته بود نوشت: دریا دزد است
مردی که از دریا ماهی گرفته بود روی ساحل نوشت: دریا سخاوتمند ترین سفره هستی است
موج دریا امد و جملات را با خود محو کردو این پیام را به جا گذاشت: برداشت دیگران در
مورد خودرا در وسعت خویش حل کنیم
حکایت مدیریتی (نقاط مثبت و نقاط منفی)
شکارچی پرنده، سگ جدیدی خریده بود. سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ می توانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید. برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد.
او و دوستش شکار را شروع کردند و چند مرغابی شکار کردند. بعد به سگش دستور داد که مرغابی های شکار شده را جمع کند. در تمام مدت چند ساعت شکار، سگ روی آب می دوید و مرغابی ها را جمع می کرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره این سگ شگفت انگیز نظری بدهد یا اظهار تعجب کند، اما دوستش چیزی نگفت
ميگويند چند صد سال پيش، در اصفهان مسجدي مي ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، كارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده كاري ها را انجام مي دادند.
پيرزني از آنجا رد مي شد وقتي مسجد را ديد به يكي از كارگران گفت: «فكر كنم يكي از مناره ها كمي كجه!»
كارگرها خنديدند. اما معمار كه اين حرف را شنيد، سريع گفت: «چوب بياوريد! كارگر بياوريد! چوب را به مناره تكيه بدهيد. فشار بدهيد.»
در حالي كه كارگران با چوب به مناره فشار مي آوردند، معمار مدام از پيرزن مي پرسيد: «مادر، درست شد؟!»
مدتي طول كشيد تا پيرزن گفت: «بله! درست شد! تشكر كرد و دعايي كرد و رفت.»
كارگرها حكمت اين كار بيهوده و فشار دادن به مناره اي كه اصلاً كج نبود را پرسيدند. معمار گفت: «اگر اين پيرزن، راجع به كج بودن اين مناره با ديگران صحبت مي كرد و شايعه پا مي گرفت، اين مناره تا ابد كج مي ماند و ديگر نمي توانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاك كنيم. اين است كه من گفتم در همين ابتدا جلوي آن را بگيرم!»
تفکر استراتژیک یعنی مثل یک خلبان از بالا به فرصتها و مشکلات نگاه کنید که در زندگی گهی زین به پشت است و گهی پشت به زین. بدانید کارهای شما چه تاثیری بر دیگران دارد.
تفکر استراتژیک یعنی مثل یک نقاش تصویر آینده را ترسیم کنید.
تفکر استراتژیک یعنی مثل یک مهندس پایتان روی زمین باشد و با چالشها عملگرا برخورد کنید.
تفکر استراتژیک یعنی مثل یک لوکوموتیوران پیوستَه ادامَه دادن. لوکوتیو در سربالاییها یا سرپایینیها از حرکت نمیایستد. چون رهرو آن است که تا تَه خط، آهستَه و پیوستَه رَود.
گربه گفت: بستگي داره كجا بخواهي بروي.
آليس گفت: نمي دانم!
گربه گفت: در اين صورت فرقي نمي كند.
لوييس كارل، آليس در سرزمين عجايب
تا زماني كه ندانيم چه كار مي خواهيم بكنيم، هر حركتي بي معني خواهد بود. (اين اصل را فراموش نکنيم)
لازم نيست هدف شما از منظر ديگران امري ممكن باشد، ولي حتما از منظر خودتان بايد غير ممكن نباشد.
جمعی از شاگردان جدید مدرسه شیوانا همراه او از راهی میگذشتند. برای استراحت زیر درختی اطراق کردند. در این هنگام جوانی را دیدند که مادر پیرش را به کول گرفته و میبرد. بعضی از شاگردان به جوان خندیدند و او را مسخره کردند. اما آن جوان بیاعتنا به سروصدای شاگردان به راه خود ادامه داد و از آنها دور شد.
گابريل گارسيا مارکز، نويسندهی بزرگ معاصر آمريکای لاتين، بهواسطهی عوارضی در مزاج و سلامتیاش (ابتلا به سرطان لنفاوی) با زندگی اجتماعيش خداحافظی کرده است.
وی بعد از اعلان رسمی و تأیید خبر بیماریاش، اینمتن را بهعنوان وداع نوشته است:
اگر خداوند فقط لحظهای از یاد میبرد که عروسکی پارچهای بیش نیستم و قطعهای از زندگی به من هدیه میداد، شاید نمیگفتم همهی آنچه که میاندیشیدم و همهی گفتههایم را…
اشیاء را دوست میداشتم، نه به سبب قیمتشان، که معنایشان…
رویا را به خواب ترجیح میدادم، زیرا فهمیدهام به ازای هردقیقه چشم به هم گذاشتن، ۶۰ ثانیه نور از دست میدهی…
راه میرفتم آنگاه که دیگران میایستادند…
در عمل به نظر میرسد که وقتی ما با تمام وجود خواهان چیزی هستیم و تصمیم میگیریم که آن را حتما به دست بیاوریم، گویی ناگهان نیروهایی به کار میافتند تا ما را به هدف نزدیک کنند. اشخاصی به کمک میآیند، امکانهای تازهای پدیدار میشوند، و جادههای بزرگی در مقابل چشمان ما گشوده میگردد. اما در مورد علت ایجاد این حالت عقاید گوناگونی وجود دارد.
بعضیها آنچه را که ظاهرا به نظر میرسد پذیرفتهاند. تصور کردهاند که در مغز ما آهنربایی است که چیزهای مفید را به خود جذب میکند!. بعضی گمان کردهاند که مغز، امواجی از خود ساطع میکند که امواج متناسب با خود را جذب میکند. عدهای نیز این را پذیرفتهاند که کائناتی درکارند و آنها هستند که شرایط و موقعیتها را سرراهشان قرار میدهند! (چیزی که در فیلم راز با عبارت “فرمانبردارم سرورم!” بسیار بر آن تاکید شد.) بر اساس همین برداشتها فیلمی با عنوان “راز” ساخته شده است که احتمالا آن را دیده و یا کتابش را خواندهاید. باید گفت که وجود چنین امواجی در هیچ آزمایشگاه فیزیکی به اثبات نرسیده است. نیروی آهنربایی مغز و رفتار اینچنینی کائنات هم با اصول علمی سازگار نیست.
اما واقعا علت علمی چنین حالتی چیست؟
میگويند شخصی سر کلاس رياضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بيدار شد، باعجله دو مسأله را که روی تخته سياه نوشته بود يادداشت کرد. و به خيال اينکه استاد آنها را بعنوان تکليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد.
هيچ يک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت. سرانجام يکی را حل کرد و به کلاس آورد.
استاد به کلی مبهوت شد، زيرا آنها را بعنوان دو نمونه از مسائل غيرقابل حل رياضی داده بود.